همیشه حس عجیبی داشتم ... لحظه و ساعت تولدم که نزدیک میشد... اما اینبار همه چیز فرق میکرد.. توی مدرسه بودم حتی خودم هم یادم نبود که تولدم شده.... دیگر مثل قدیمها این روز رنگ و بوی خاصی نداشت.. بیشتر غصه ی این را داشتم که روز تولد همه راهی کربلا شدند و من جا ماندم! چه حس بدی . دوست داشتم خدا کربلا کادو بدهد...حتی احساس شعریم که منحدم شده . دارم فکر میکنم بزرگ شدنم دارد روحم را به کشتن میدهد . یا حتی احساسم را.....


نوشته شده در 15/9

انتشار در 16/9