گاهی اوقات چه قدر دلت برای خودت تنگ میشود !شیطنت هایت٬ خنده هایت ٬ نوشته هایت و حتی قیافه ات...

از جلوی آینه رد میشوی ... غریبه ای چقدر...

چقدر همه چیز نا مفهوم مینماید وقتی همه اهدافت را مسخره میکنند... تو را مسخره میکنند و زیر قهقهه هایشان له میکنند... 

 

تنها میشوی و سردرگم... همه چیز را گم میکنی... همه چیز را...

حتی یادت نمی آید به چه خاطر آنقدر سرزنش شدی و برای کاری که هنوز انجام نشده چه حرف هایی شنیده ای....

 

اینجاست که خودت را گم میکنی ... خواسته ات را و شاید مدت ها درب فکرت را روی همه چیز ببندی  مدت ها سکون و خالی بودن چه به سرت می آورد؟؟؟

همان میشود که با خودت بیگانه ترین میشوی ... همه چیز را گم میکنی و دلت برای نوشته هایت تنگ میشود ... 

 

گاهی به آینه نگاهی بینداز. شاید اینبار فقط خودت بفهمی چه میگویی اشکالی ندارد حتی میتوانی بلند گریه کنی ... حتی میتوانی سرت را روی شانه ی خودت بگذاری و برای تمام سال های نبودنت گله کنی..تمام روز هایی که با حرف هایشان تکه تکه می کردندت...

 

آن وقت شاید دوباره نوشتی و یادت آمد نارنجی از همه ی رنگ ها برایت بیشتر معنا داشت...

 

 

پ.ن : خسته ام 

              درست مثل بیدار شدن در عصر

                و سر در گمم

                     بین صبح

                             بین عصر...