مثل ماسه شده ام؛فقط ریزش میکنم

مادرم که کاسه ی تنهایی اش را سر میکشد فقط دعا میکند

و پدرم که برایش اهمیتی ندارد از کوه بزرگ ماسه ای کنار خانه اش میگذرد

من همچنان ریزش میکنم 


و کسی نیست که آخرین تکه های این کوه شکسته را از روی زمین جمع کند!!!