جای مهر روی پیشانی قاتلت رنگ باخت
شمشیر از خجالت آب شد
و
زمان همان جا
توی سجده ماند
در ها همه چشم دوختند به کوچه
تا
نان ببری و به کو به شان بکوبی
زهرا شادمان بود
برای او شب عروسیتان بار دیگر تکرار میشد
جای مهر روی پیشانی قاتلت رنگ باخت
شمشیر از خجالت آب شد
و
زمان همان جا
توی سجده ماند
در ها همه چشم دوختند به کوچه
تا
نان ببری و به کو به شان بکوبی
زهرا شادمان بود
برای او شب عروسیتان بار دیگر تکرار میشد
مرگ آدمها را نمی کشد
نگرانی من از بشقاب هایی است که به جای سیب ؛ سیم دارند
و
پدرم که جز سرفه چیزی نمی گوید...
آن روز که با برادرم لی لی بازی میکردیم
تنها قانونمان این بود که روی خط ها ببازیم
هواپیمایی رد شد
من ، لی لی نیمه کاره
پای مقدم بر خط رفته ی برادرم
و آن روز فهمیدیم روی خط ها هم میتوان برد
پ.ن: التماس دعا
آنقدر در ها را روغن زده ام
که هنگامه ی رفتن خودشان هم نفهمند
و مرگ که برایم سرطان سوغاتی آورده
و اجازه ی ورود میخواهد
تو پشت چمدان قایم شدی
واز چشمهایت نمک می آمد...
من
بی تفاوت
چمدان را برمیدارم و با مرگ دست میدهم
بدون اینکه درها صدا کند..
چشمهایت را که باز کنی نه من هستم
نه مرگ
نه چمدان
حتی خاطرات درها را هم با خود برده ام
یکبار دیگر تابستان آمد ...اما هنوز هم نیامده ای...تا کی چشم به راهت باشم تا شاید روزی قاصدی آمدنت را شادباش بگوید . اصلا که گفته که جمعه ها باید کنار کوچه نشست و زل زد به ته کوچه تا شاید کسی نوید آمدنت را بدهد!نه همه ی روزها مال شماست.
بید های مجنون هم از اول مجنون نبودند جمال تو را که دیدندمجنون شدند و سر به بیابان گذاشتند
ای شادی بخش بیا تا سرو شوند بید های مجنون ؛ استوار ، صبور و همیشه سبز...
همه ی گلها پژمرده اند...چند سالی است جلوه ی قبل را ندارند. باغبانان امروزشان خوب نیستند . دست نوازشگر تو را طلب میکنند......
زمستان که بهار و تابستان سرش نمیشود
هر وقت بخواهد میآید
بدون اینکه در بزند....
تابستان پشت پنجره به تماشا نشسته
و
زمستان همین کنار است
توی کولر
و آنچنان با شتاب می وزد که تابستان را از یاد برده ایم....
زخم هایم را کنده ای
رویشان نمک پاشیده ای
فقط کم مانده مرا به نیش بکشی
در هر حالت خواهم مرد
با شنیدن شکسته شدن دندانهایت که شبیه حقوق بشر قروچه میکند
وتو پیروز شکست خورده ی میدان خواهی بود
با آتش ظلم هایی که چشمانت را سوزانده
آنقدر که کور شده ای
و تفاوت جنگ و صلح رانمیبینی.
در شهر شما مد این استتفنگ های خود را
به درخت ها نشان دهید تا افسرده شوند و پرنده ها از خانشان به در
دیگر مجالی نیست
اشکهایم انقدر طواف گونه هایم را کرده و من انقدر طواف کعبه و کعبه انقدر طواف خدا...
همگی خسته شده ایم
تن زهرا انقدر ترسیده بود که قبر گمشده اش به لرزه افتاد وقتی حقوق بشر خورده شد
وزنان در سوره با سر میدویدند تا آغوش مادر را پیدا کنند...
اسلام در حالی که محکم ایستاده بود
گریه های خود را یواشکی به گوش خدا گفت....
و اینبار انتخاب به دست من..تو..او سپرده شد تا راهی برای شکستن سکوتمان پیدا کنیم
قبل از اینکه فریاد مرگ در لوله های تفنگ خاموش شود
از بس کوچه را آب داده ام ؛ گل کرده
گلهایی رنگارنگ و تکراری
شاید این جمعه با تکرار گلی
از این تکرار ها رها شویم....
پ.ن: شعری از محمد حسین ملکیان
من مثل تو و تو مثل من چشم به راه
ما چشم به راه مردی از کوچه ی ماه
بگذار دوباره جمعه را صرف کنیم
گریه
ندبه
عهد
فرج
...
باز گناه!