موضوع این داستان طنزه و توی  ناحیه سوم شد. امیدوارم خوشتون بیاد. لطفا نظراتتون راجع به داستان رو بهم بگین.

به قول مامان جو گیر شدم،آخه باید به خودم میگفتم دختر مگرعقلت را از دست دادی؟تو که پسر نیستی!

آن روز وقتی برادرم دست از بازی کشید و به خانه آمد پدرم دستی به روی موهایش کشید و گفت:((موهات بلند شده .بپر و برو توی حمام تا بیام و موهات را کوتاه کنم. ))

وقتی بابام ماشین مو تراش را روی سر مسیح حرکت میداد ،حال میکردم. احساس میکردم سر من است که سبک میشود .پیش خودم فکر میکردم چه میشد اگر من هم موهایم را با ماشین مو تراش میزدم. وقتی کار بابا تمام شد پیشبند را بستم و روی صندلی نشستم! بابا گفت :((حالا وقت شوخی نیست بچه،پاشو.))

-((شوخی چیه منم میخوام موهامو...

پرید وسط حرفم((دختر بالا خونتو اجاره دادی؟))

-((اگر اجاره هم داده باشم مستاجر ها اومدن و اسباب اثاثیه هاشون رو اُوردن.من که نمیتونم بهشون بگم پاشید برید.))

بابا زورکی جلوی خنداش را گرفت:((پاشو دختر،این همه سال به موهات رسیدگی کردی تا بلند بشه حالا اومدی توی چشای من زل زدی میگی موهاتو کوتاه کنم!))

-((کوتاه چیه ؟با ماشین موتراش بزن!))

بابا در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود:((دیگه مطمئن شدم عقلت پاره سنگ برداشته!من این کارو نمیکنم.))

بعد از یک عالمه جر و بحث بابا بالاخره راضی شد تا موهایم را بزند!

وقتی ماشین مو تراش روی سرم حرکت میکرد از قلقلکی که میداد لذت میبردم ،سرم سبک شده بود.خیلی خوش حال شده بودم. برای حمام رفتن که دیگر خیلی خیلی راحت بودم سرم به سرعت کفی میشد!

وقتی آمدم بیرون دیدم مادرم در ناباوری به من زل زده:((جدی جدی زدیشون؟))

_((آره بالاخره زدم...هورا.))

_((دختره ی بی عقل تو فکر نکردی یک ماه دیگه عروسی داریم با این موها میای!))

تازه یادم آمد ، وای چه باید میکردم با شجاعت گفتم:((آره.))اما راستش تو دلم میگفتم عجب غلتی کردم. آخر من موهایم را دوست داشتم.