ایهام جالبیه ش یا ث؟! :)

۴۵ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

تمام می شود...

آخرش تمام می شود

  چه تو باشی

       چه نباشی

با تو زود تمام می شود

   بی تو  دیر

پس نباش

من میخواهم بیشتر زندگی کنم!!!!!!

۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محدثه انصاری

موجی

پدرم وقتی موجی شد که دریا را ندیده بود

و وقتی دریا را دید 

هنوز فکر میکرد موج بمبی است که روی سر ما فرود میآید.....



۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محدثه انصاری

سفر نوشت(سوغاتی)

سلام دوستان بالاخره من برگشتم . امیدوارم شما هم به زیارت امام رضا نائل بشید انشالله....

اینم از سفر نوشت من البته اینا بخشی از همه نوشته هامه... به ادامه مطلب مراجعه کنید

۱۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محدثه انصاری

دلم هوایی شده...

و یک گنبد طلایی که از پشت جاده

         طلوع می کند ....

همه برمی خیزند ،اتوبوس هنوز در راه است 


اما من زودتر از همه رسیده ام به گلدسته ی طلایی

اتوبوس هم شوک می شود

                چپ میکند....

همه ی ما می میریم

و من  که هنوز آنجا ایستاده ام


شاید مرگ تقصیر گنبد است که کاری جز طلوع نمی داند


من زودتر رسیده ام 

آیا آسمان به خاطر من مشکی پوشیده؟



۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محدثه انصاری

ریزش مو

دست به موهایم که میکشی
از محبتت ریشه هایش شل می شود
ومن
دچار ریزش مو!

به مو هایم دست نکش

    من هنوز موهایم را بیشتر از تو دوست دارم!!!
۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محدثه انصاری

خیابان

و شاید 

خیابان زندانی است که همواره در حال فرار است

ومن

زندان بان خودم


خیابان میرود

هنوز هم حواسم هست فرار نکنم.


عشق به خیابان دیوانگی است


او تورا به آخر دنیا میبرد!

کلک خیابان ها همین است

نه؟!!!


۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محدثه انصاری

عاشق کوسه

این شعر حال کوسه دارد

لبهام طعم بوسه دارد

مرگ است نزدیک تن من

وقتی که عاشق کوسه دارد!



۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محدثه انصاری

نگذار بفهمد...

هیس س س


نگذار کلاغ قصه ی ما بفهمد قصه به سر رسیده..


اصلا قصه ی ما کلاغی نداشت که بخواهد پرواز کند  و  بعد به خانه نرسد


اگر هم داشتیم حتما می رسید...


هیس س س


یک کلاغ روی چمن هاست


بیا دوباره خوب باشیم 

نمیخواهم قصه مان کلاغ داشته باشد...


 آنوقت هر چه شد یک کلاغ چهل کلاغ میشود






۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محدثه انصاری

یا علی

جای مهر روی پیشانی قاتلت رنگ باخت

شمشیر از خجالت آب شد

و 

زمان همان جا

توی سجده ماند


در ها همه چشم دوختند به کوچه


تا 


نان ببری و به کو به شان بکوبی


زهرا شادمان بود

برای او شب عروسیتان بار دیگر تکرار میشد



۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محدثه انصاری

بشقاب پشت بام

مرگ آدمها را نمی کشد


نگرانی من از بشقاب هایی است که به جای سیب ؛ سیم دارند


و


پدرم که جز سرفه چیزی نمی گوید...



۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محدثه انصاری