زمستان که بهار و تابستان سرش نمیشود
هر وقت بخواهد میآید
بدون اینکه در بزند....
تابستان پشت پنجره به تماشا نشسته
و
زمستان همین کنار است
توی کولر
و آنچنان با شتاب می وزد که تابستان را از یاد برده ایم....
زمستان که بهار و تابستان سرش نمیشود
هر وقت بخواهد میآید
بدون اینکه در بزند....
تابستان پشت پنجره به تماشا نشسته
و
زمستان همین کنار است
توی کولر
و آنچنان با شتاب می وزد که تابستان را از یاد برده ایم....
زخم هایم را کنده ای
رویشان نمک پاشیده ای
فقط کم مانده مرا به نیش بکشی
در هر حالت خواهم مرد
با شنیدن شکسته شدن دندانهایت که شبیه حقوق بشر قروچه میکند
وتو پیروز شکست خورده ی میدان خواهی بود
با آتش ظلم هایی که چشمانت را سوزانده
آنقدر که کور شده ای
و تفاوت جنگ و صلح رانمیبینی.
در شهر شما مد این استتفنگ های خود را
به درخت ها نشان دهید تا افسرده شوند و پرنده ها از خانشان به در
دیگر مجالی نیست
اشکهایم انقدر طواف گونه هایم را کرده و من انقدر طواف کعبه و کعبه انقدر طواف خدا...
همگی خسته شده ایم
تن زهرا انقدر ترسیده بود که قبر گمشده اش به لرزه افتاد وقتی حقوق بشر خورده شد
وزنان در سوره با سر میدویدند تا آغوش مادر را پیدا کنند...
اسلام در حالی که محکم ایستاده بود
گریه های خود را یواشکی به گوش خدا گفت....
و اینبار انتخاب به دست من..تو..او سپرده شد تا راهی برای شکستن سکوتمان پیدا کنیم
قبل از اینکه فریاد مرگ در لوله های تفنگ خاموش شود
از بس کوچه را آب داده ام ؛ گل کرده
گلهایی رنگارنگ و تکراری
شاید این جمعه با تکرار گلی
از این تکرار ها رها شویم....
پ.ن: شعری از محمد حسین ملکیان
من مثل تو و تو مثل من چشم به راه
ما چشم به راه مردی از کوچه ی ماه
بگذار دوباره جمعه را صرف کنیم
گریه
ندبه
عهد
فرج
...
باز گناه!