تقدیم به شهیدان هسته ای
ناگهان صدای رعد و برق
عروج ناگهانی بزرگ مرد
بی صدا
در خفا
و این چنین خدا ،
صدای قلب آسمان که کَمکَمک شکست
شبیه باد پر غمی
به گوشمان رساند
تقدیم به شهیدان هسته ای
ناگهان صدای رعد و برق
عروج ناگهانی بزرگ مرد
بی صدا
در خفا
و این چنین خدا ،
صدای قلب آسمان که کَمکَمک شکست
شبیه باد پر غمی
به گوشمان رساند
موضوع این داستان طنزه و توی ناحیه سوم شد. امیدوارم خوشتون بیاد. لطفا نظراتتون راجع به داستان رو بهم بگین.
برگها تب دار میشوند؛
پاییز که می آید.
درخت ها یاد گرفته اند
پاییز که می آید
شاخه تکانی را شروع میکنند.
به پیشواز بهار
دستهاشان که خاکی میشود
پارچه ی تاقچه شان که خاک میگیرد.
همه را با هم میتکانند،
و روی سر شهر میرقصانند.
آنجاست که مردم
از درد بیماری برگ ها وا میگیرند.
و برگها که سبز میشود
شهر هم سبز خواهد شد
و بهار بهانه ای خواهد بود برای نو بودن.
شعر هایت را بگذار لب کوزه
مدتی بعد
حتی آبی برای خوردن نیست...
++++++