شعر هایت را بگذار لب کوزه
مدتی بعد
حتی آبی برای خوردن نیست...
++++++
شعر هایت را بگذار لب کوزه
مدتی بعد
حتی آبی برای خوردن نیست...
++++++
وقتی چند مسیر پیش رو داری ، انتخاب هر کدومش باعث میشه مناظر متفاوتی ببینی...
درست مثل رشته ی دانشگاهی و جایی که قبول میشی ! انتخاب یک مسیر...
حس جدیدیه ... نمیدونم خوب یا بد... فقط خیلی جدیده
جدا شدن از خوانواده و شهر...
تحصیل در شهر دیگر ... مستقل شدن!!!
پ.ن: عیدتون مبارک...
خدایا ما رو از شیعیان واقعی مولا علی (ع) قرار بده.
تو را پاک میکنم
خاطره ی بوسه ات به فنجان را میشکنم...
خاطره ی نوازش دستهایت روی رومیزی را پاره...
و هوای بودنت در این خانه را ...
نفس نمیکشم.
وقتی برگردی دیگر نیستم ... وقتی جای خالیت پاک شدنی نیست..
خودم را پاک میکنم!
گاهی اوقات چه قدر دلت برای خودت تنگ میشود !شیطنت هایت٬ خنده هایت ٬ نوشته هایت و حتی قیافه ات...
از جلوی آینه رد میشوی ... غریبه ای چقدر...
چقدر همه چیز نا مفهوم مینماید وقتی همه اهدافت را مسخره میکنند... تو را مسخره میکنند و زیر قهقهه هایشان له میکنند...
تنها میشوی و سردرگم... همه چیز را گم میکنی... همه چیز را...
حتی یادت نمی آید به چه خاطر آنقدر سرزنش شدی و برای کاری که هنوز انجام نشده چه حرف هایی شنیده ای....
اینجاست که خودت را گم میکنی ... خواسته ات را و شاید مدت ها درب فکرت را روی همه چیز ببندی مدت ها سکون و خالی بودن چه به سرت می آورد؟؟؟
همان میشود که با خودت بیگانه ترین میشوی ... همه چیز را گم میکنی و دلت برای نوشته هایت تنگ میشود ...
گاهی به آینه نگاهی بینداز. شاید اینبار فقط خودت بفهمی چه میگویی اشکالی ندارد حتی میتوانی بلند گریه کنی ... حتی میتوانی سرت را روی شانه ی خودت بگذاری و برای تمام سال های نبودنت گله کنی..تمام روز هایی که با حرف هایشان تکه تکه می کردندت...
آن وقت شاید دوباره نوشتی و یادت آمد نارنجی از همه ی رنگ ها برایت بیشتر معنا داشت...
پ.ن : خسته ام
درست مثل بیدار شدن در عصر
و سر در گمم
بین صبح
بین عصر...
جایی که وقت محدود و برای سخن اندازه ای معین است ،آنگاه کسی سخن حشو نمیگوید و عادت میکند تنها به چیزی که اساسی است بیاندیشد...
پ.ن: کتاب ژان کریستوف رو شدیدا توصیه میکنم...
فکر میکنم چند وقته باهات قهرم... چند وقته باهات حرف نمیزنم... چند وقت...
خیلی وقته...
حالا دارم میفهمم اشکال از من بود.تو همیشه بودی اما من نگاه نمیکردم... به عقب تر که برگشتم دیدم هر جا خواستمت بودی... چند وقته که نخواستمت؟...
خیلی وقته...
از خودم میترسم... از اینکه همه ی اونایی که بهم داده بودی یکی یکی غیب میشن.
دنیام چند وقته انقدر تاریکه؟؟
خیلی وقته...
من شرمنده خودم و آرزوهای طلایی ام شدم انگار.
پس هدفام کجا رفتن؟ قول هایی که بهت دادم...
میترسم. چقدر تاریک شدم... چقدر؟
خیلی ی ی ی .
میخوام برگردم . هنوز تصویرت توی سرم هست... آخرین باری که همو دیدیم ... من داشتم بر میگشتم... اشک جلوی چشمامو گرفته بود ... آخرین تصویرت توی آینه ی ماشین بود وقتی بابا دور زد.
تصاویر از آنچه شما میبینید به شما نزدیک ترند... اما تو خیلی دور بودی... دور دور